زندگی نامه
نوروز بود و هوا بهاری در همان حال و هوای تازه شدن بود که در روستای «سید مراد» از توابع شهرستان بیرجند در سپیده دم دوم فروردین سال ۱۳۳۹ کودکی پاک در خانواده جابری دیده به جهان گشود. از همان کودکی با تولد در سپیدهدمش ارتباطی عجیب داشت: همواره وضویش را با آب سرد میگرفت و خود را برای راز و نیازی عاشقانه مهیا میکرد. هفت سال بیشتر نداشت که به همراه خانواده به روستای «ابراهیمی عربخانه» مهاجرت کرد. خواندن و قرائت قرآن کریم را که در وجود اللهیار الههای از نور و روشنایی بود، در همان آوان کودکی در مکتبخانه روستای ابراهیمی آموخت.سپس با دستان کوچک اما هنرآموزش نقش عشق بر دار قالی حک میکرد و آنچه در وجودش تلألو داشت، در گلبوته قالی حلول میداد؛ ولی زندگی همیشه با ما یکرنگ نیست و چون نقشهای قالی که هریک به رنگی است، گاهی زندگی رنگ تیرگی به خود میگیرد و در اوضاع اقتصادی نابسامان آن روزگاران برای تأمین معاش خانواده به دامداری و کشاورزی پرداخت مشغله زیاد و کار فراوان او را از درس و مدرسه بازداشت؛ لکن بعدها توانست دوره دبستان را در طول یک سال طی کند. سپس برای ادامه تحصیل به بیرجند رفت. با دریافت مدرک سیکل به مشهد مهاجرت کرد و به کار خیاطی پرداخت. همزمان با اوجگیری انقلاب اسلامی به جمع مبارزین پیوست. در همین ایام با دختر یکی از اقوام ازدواج نمود که ثمر این ازدواج فرزندی به نام مسلم شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی وارد نهاد مقدس سپاه شد و به حراست از مناطق «صالح آباد» و «تربت جام» همت گماشت. در سال ۱۳۵۹ به سپاه بیرجند انتقال یافت; اما جنگ تحمیلی او را به جبهههای جنوب کشاند: جابری سالها عاشقانه به دفاع از حریم کشورش پرداخت. جراحتهای مکرر، آموزش نظامی در پادگان امام رضا (ع) و تهران و شرکت در عملیات والفجر۳ در سمت فرمانده گروهان، از او مردی با صلابت و استوار ساخته بود. به همین دلیل عضویت در شورای فرماندهی، مسوولیت واحد بسیج و معاونت فرماندهی پایگاه بیرجند به او پیشنهاد شد. سرانجام جابری با حسن نظر سردار شهید «محمود کاوه»، به تیپ (لشکر) ۶ویژه شهدا پیوست و به فرماندهی گردان امام علی (ع) منصوب گشت. عملیات کربلای۲ او را به بهای جان پذیرفت و روز دهم شهریورماه سال ۱۳۶۵ اللهیار به هنگام عبور از ارتفاع ۲۵۱۹ به ملکوت اعلی پر کشید. پیکر پاکش تا ۹ ماه در منطقه عملیاتی بود و پس از آن به زادگاهش انتقال یافت و همانجا به خاک سپرده شد.
وصیت نامه
بسمه تعالی
یا غفارالذنوب! یا ستارالعیوب! ای بخشاینده گناهان و ای پوشاننده عیبها. الهی به یاد تو، برای تو و به سوی تو! خدایا من وصیتی ندارم فقط از تو میخواهم که در فرج امام زمان (عج) تعجیل فرمایی. رزمندگان اسلام را پیروز گردانی و به خانواده عزیز شهدا و به پدر و مادرم اجری نیکو عنایت کنی!
خدمت همسرم سلام عرض میکنم و امیدوارم که مرا ببخشد. نور چشمم مسلم را هم سلام میرسانم و امیدوارم تربیت او طبق موازین اسلامی باشد.
ذکرهایت یادم هست… .
انتظارها به پایان رسید و زمان حمله و عملیات فرا رسید. بار دیگر گردان امام رضا (ع)، گردان همیشه آماده و پر از شهامت، آماده میشد تا برگی دیگر از صفحات تاریخ را با نام مطهر امام رضا (ع) مزین کند. در همان حال و هوای معنوی پیش از عملیات بودیم که آخرین مرحله عملیات را رسیدن به قله معرفی کردند. از تاریکی شبانه استفاده کردیم; و عملیات را شروع کردیم ولی با منور عراقیها منطقه روشن میشد و تیربارها شروع به تیراندازی کردند. همگی بر روی زمین دراز کشیدیم. ناگهان جابری آرپیجی را از دست یکی از نیروها گرفت و با شلیک دو گلوله سنگر تیربار را منهدم نمود. گلوله سوم را در آرپیجیاش گذاشت و میخواست هدف دیگری را منهدم کند; ولی ناگهان در یک لحظه چشم به هم زدن جابری بر خاک افتاد با شتاب خود را به او رساندم سرش را در آغوش گرفتم.لبانش از شدت درد میلرزید ولی در همان حال و هوا هم یاد خدا در در دلش و ذکرش بر لبانش جاری بود بغض راه گلویم را بسته بود، با التماس از او میخواستم که حرف نزند ولی او فقط نام خدا را بر زبان میراند. دیگر لبهایش تکان نمیخورد و گویی چیزی در درونم فریاد میکشید که الهیار رفت و من با تمام وجود فریاد کشیدم:«جابری، جابری» و در میان آن ارتفاعات من هنوز هم ندای یارب یارب الهیار را میشنوم که صدایش تمام صحن کوه را گرفته بود و جز ذکر او صدایی نبود و هرچه بود کلام او بود که در نبض زنان جاری گشته بود.
راوی:علی محمد اصغری